شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

عملیات مسلم ابن عقیل (قسمت دوم)

ادامه خاطره ای از عملیات مسلم ابن عقیل 

به روایت مهدی خراسانی 

 

... نگاهی به سمت چپ کردم. زیر نور منور صورت سید مجتهدی رو دیدم که پیشانی بند قرمزش در اثر عرق پیشانی خیس شده بود و دور گردنش افتاده بود و صورتش خاکی بود و دود خمپاره روش نشسته بود.

سیم خاردارها رو باز کردیم. بروبچه‌های محله شاهزاده عبدالعظیم که اکثر در یکی از دسته‌های گروهان یک گردان حبیب جمع شده بودند، همه سرشان درد می‌کرد برای جنگیدن با دشمن.

برادر مختار سلیمانی – فرمانده گردان حبیب- به همراه پیک گردان و سوخته سرایی – برادر همون کشتی گیر معروف – در تنگه بین کله شوآم و یال سمت چپ منطقه عملیاتی داخل سنگر بودند. حدود ساعت 7 صبح بود که فرمانده گردان داشت محورهای عملیاتی رو چک میکرد. 

  

متن کامل خاطره در «ادامه مطلب»

خلاصه بعد از عبور از میدان مین بسیار غیرمنظم و نامرتب و رسیدن به شیار زیر ارتفاع و خفه کردن سنگر تیربار و آرپی جی و باز کردن سیم خاردارها، به سنگرهای اصلی رسیدیم.

کل گروهان باید از این مسیرها عبور میکردند. از هر طرف صدای تیراندازی به گوش می‌رسید. دولا دولا و خمیده حرکت می‌کردیم. صدای سید به گوش میرسید که داد و بیداد میکرد و بچه ها رو تشویق به پیشروی می نمود.

گروهان یک به گروهان سه پیوست و همه شروع کردند به پاکسازی سنگرها یکی پس از دیگری. سید مجتهدی هم مجروح شده بود و یک تکه پره خمپاره 60 اصابت کرده بود به بازوش. امدادگر هم با باند سفید که از فاصله صد متری معلوم بود دستش رو باندپیچی کرد. ترکش خمپاره از لای باند بیرون زده بود اما سید عین خیالش هم نبود و بروبچه ها رو جمع و جور می کرد.

بعد از پاکسازی خط و آزادسازی محور و گذاشتن کمین و نگهبان و ... هر کس برای خودش رفت گوشه ای تا استراحت کنه. من هم رفتم داخل سنگری و تو اون تاریکی حس کردم که دو نفری داخل سنگر خوابیده باشند. یه گوشه پتوی یکیشون رو گرفتم و کشیدم روی خودم و تا صبح راحت خوابیدم.

... صبح با صدای شلیک توپخانه عراق از خواب پریدم. چند لحظه ای منگ همونجا نشستم. خواستم از برادری که زیر پتوی اون خوابیده بودم تشکر کنم ... صداش کردم و گفتم: برادر پاشو! عراقیها دارن پاتک میزنند! اما هر چی صداش کردم از جاش تکون نخورد. پتوش رو زدم کنار ... دیدم یه عراقیه که از قسمت صورت و کتف لت و پار شده بود. فکر کنم موقع پاکسازی و در اثر پرتاب نارنجک به داخل سنگر این بلا سرش اومده بود. همون موقع هم که وارد سنگر شده بودم بوی خون به مشامم خورده بود اما فکر نمیکردم از اجساد داخل سنگر باشه و قراره من تا صبح کنارشون با خیال راحت بخوابم ...

...  حدود ساعت 30/9 صبح بود که درگیری اصلی بین نیروهای ارتش عراقی و نیروهای ایرانی شروع شد و عراق یک عالمه توپ و موشک و کاتیوشا و خمپاره از هر نوعی بر سر ما میریخت.

زیر این آتش سنگین مجبور بودیم هم بجنگیم و هم درب سنگرهای تصرف شده را خراب کرده و بپوشانیم و سپس دقیقا در جهت عکس، درب جدیدی برای آنها باز کنیم چرا که جهت حمله با درنظرگرفتن موقعیت سنگرها پس از عملیات در آن منطقه معکوس شده بود.

سید مجتهدی در حال جمع و جور کردن نیروها بود. چند نفری بودیم که در یکی از آخرین سنگرهای سمت چپ محور بودیم. در این قسمت پایین ارتفاعات کله شوآم که از دشت جلوی شهر مندلی به صورت نعل اسبی خاکریز زده شده بود، تعداد زیادی از تانکهای تی 72 برای محافظت و دفاع از شهر مندلی و جلوگیری از نفوذ ما آرایش گرفته بودند و ارتفاعات محل استقرار ما رو هدف تیر مستقیم خود قرار داده بود.

داشتم با سید مجتهدی صحبت میکردم که ناگهان روشنایی شلیک گلوله تانک به چشمم خورد و داد زدم: سید! گلوله مستقیم تانک!!! و همزمان هر دو شیرجه رفتیم توی سنگر لبه بلندی ولی همان موقع گلوله به زیر سنگر ما اصابت کرد. من گوشم رو با دستهام گرفته بودم اما سید دیر این کار رو کرد و دچار موج گرفتگی شد و با دو دستش آنقدر محکم گوشهاش رو فشار میداد و فریاد می کشید که گویی سرب داغ داخل گوشش ریخته بودن و هی داد و بیداد میکرد که کر شدم!! سرم! سرم! و دندانهای خود رو آنقدر به هم فشار میداد که انگار صدای خرد شدنشون رو می شنیدم.

... کمی گذشت. سید آرامتر شد ولی بسیار عصبی و تندخو شده بود.

این اتفاقات و آتش شدید دشمن و نرسیدن غذا و مهمات در روز اول – که نقطه ضعف همیشگی نیروهای ما بود – سختی کار رو دوچندان کرده بود و ما هم مجبور بودیم که از مواد غذایی داخل سنگر عراقیها استفاده کنیم ...

... هوا داشت کم کم تاریک میشد. سنگرها کم بود و داخل اونا هنوز جنازه‌های عراقی بود که داشت یواش یواش بو میگرفت. مجبور شدیم همانجا یکی دو تا سنگر کوچک اما محکم درست کنیم. برادر مختار سلیمانی با مجروحیت باقیمانده از عملیات رمضان که هنوز بهبود نیافته بود و لنگان لنگان راه میرفت، برای سرکشی از محور آمد و پرسید چه خبر؟ چه کار میکنید؟ همگی که منتظر بودیم برای تجدید روحیه فرمانده گردان رو ببینیم، با هم شروع کردیم به حرف زدن و از وقایع گذشته گفتن و از اشتباهاتمون در بازکردن کنسرو خوک و گاو برای غذا تعریف کردن ...

ساعت حدود 5 بعدازظهر بود. همش ترس از سرد شدن شب رو داشتیم نه از آتش و پاتک پشت سرهم عراقیها، نمیدانم شاید هم از خستگی و بیخوابی کشیدن بود، اما بچه‌های جنگ با ایمان بالایی که داشتند خیلی زود به این ترسها و خستگی ها غلبه میکردند.

نیمه های شب بود که آتش توپخانه عراق بسیار زیاد شده بود. یادمه صدای داد و بیداد یکی از بچه‌های دیده‌بان و کمین اومد که میگفت: از طرف من ... از اینجا ... از اینجا ... به خدا اومدن بالا ...

تا به خودمون اومدیم ستون عراقیها اومده بودن لبه جاده و جایی برای مجال ما نگذاشته بودند. تعدادی به سمت سنگر کمین شروع به دویدن کردیم. سید مجتهدی و برادر حسنی و قهرمانی با ما اومدن برای جمع کردن بچه‌ها و هدایت اونها. مهمات و آرپی‌جی و کلاش با خشاب اضافه برداشتیم و شروع کردیم به دویدن ... و سرانجام به حول و قوه الهی تونستیم دشمن رو مجبور به عقب نشینی کنیم.

از طرف دیگه هم بچه‌های گردان عمار و یکی از گردانهای تیپ هوابرد شیراز و گردان مالک اشتر از روی ارتفاع و پاسگاه سنگی مستقر شدند و با درگیری شدید و سختی فراوان توانستند به تمامی محورهای موردنظر دست پیدا کرده و آنها را پاکسازی کنند.

یاد تمامی عزیزانی که در این مرحله و مراحل دوم و سوم و زین العابدین انجام وظیفه کردند گرامی و روح تمامی شهدای آن عملیات شاد باد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد