خاطره ای از کربلای ۸ (قسمت آخر)
به روایت همرزم شهید: مهدی خراسانی
از راست به چپ:
جنیدی، شهید آذری، قویدست، شهید نورالله پازوکی، محمدی، شهید خلیلی، اکبر طیبی، جوهری، شهید منوچهری
مکان: پدافندی قبل از کربلای ۸
خلاصه تعداد زیادی شهید و مجروح رو گذاشتیم رو پلیت و همراه با تعدادی از بچههای گردان و به کمک اسرای عراقی فرستادیم عقب. این کار از لحاظ نظامی اشتباه بود چرا که از طرفی تردد نیروهای خودی به سمت عقب باعث دیده شدن آنها توسط دیدهبان عراقیها و روحیه گرفتن اونا و پاتک سریعترشون میشد و از طرف دیگه امکان کشته شدن مجروحامون توسط اسرا وجود داشت اما مجبور بودیم با وجود کم شدن نیروها و ایجاد ضعف تاکتیکی این ریسک رو قبول کنیم تا کسی جا نمونه.
کنار خاکریز دسته عصایی حاج باقر، خرسندی، بهرامی و فخرالدین رو میشد دید که هر کدوم به کاری مشغول بودن. فخرالدین با اون جثه کوچیکش و تو اون منطقه کم عرض و طول زحمات فراموش نشدنی میکشید که هیچوقت از یاد نمیره.
جوهری با تعدادی از بچهها و تحت نظارت اکبر طیبی در حال درگیری با دشمن بودن. عراقیها داشتن هموطنای خودشون رو هدف میگرفتن که به اسارت ما دراومده بودن و میبایست از بین دژ و خاکریز دسته عصایی عبور میکردن و از خاکریز دوجداره میاومدند روی دژ. تو این درگیری حدود هفتاد نفر مورد اصابت تک تیراندازهای عراقی قرار گرفتند و برخی کشته و برخی مجروح شدند. در بین این افراد تعدادی از شهدا و مجروحهای گردان حمزه هم با مجروحهای عراقی قاطی شدن و امدادگرها به مداوا و پانسمان همه مجروحها – اعم از ایرانی و عراقی - مشغول بودند.
تو همین حال و هوا بودیم که شدت جنگ گاهی زیاد و گاهی کم میشد. اصولا سکوت خط معنی خوبی نداشت و من همیشه خاطره بدی از لحظات آروم خط داشتم. یادم میاد حمید بهرامی و مصطفی خرسندی و همینطور همه بچههای گردان تو جنگیدن اصلا کم نمیذاشتند. شهدایی بودن که خیلی وارسته به شهادت رسیدن یا جانبازانی که در قید حیات هستند و به طرز باورنکردنی میخروشیدند.
ظهر ساعت ۱۲ شده بود که برادر جنیدی ناگهان اومد بالای سرم و بهم گفت: کجایی؟ خیلی دنبالت میگشتم! مقداری با هم حرف زدیم. عراقیها فشار زیادی آورده بودند. از روبروی ما شروع به پاتک اصلی کرده بودند. در همان زمان برو بچهها مثل ظهر عاشورا میجنگیدند و مجروح و شهید میشدند تا ملت ایران سرفراز بمانند، راحت زندگی کنند، آیندگان روزهای سخت نداشته باشند و آزاد و آزاده باشند.
زیر گرمای آفتاب، بدون داشتن مهمات کافی و مواد غذایی و با دشواری زیاد بچهها از جان مایه میگذاشتند و جلوی عراقیها رو مثل آب خروشان میگرفتند – وحشتناک بودند به بلندی صخرههای بازی دراز و بمو و رحم میکردند و مهربان بودند مانند مقتدایشان علی (ع).
اکبر طیبی و بچههای گروهانش روی دژ به خوبی آرایش گرفته بودند و در حال جواب به پاتک عراقیها بودند. درگیری همینطور شدیدتر و شدیدتر میشد تا جایی که از دود و خاک برخاسته از انفجار خمپاره حال عجیبی به همه دست داده بود. ناگهان تیری از پشت و از سمت نیروهای خودی به کتف راستم اصابت کرد. این اتفاق نمیتونست از طرف یکی از نیروهای خودی افتاده باشه. وقتی دقت کردم دیدم این تیر از سمت عراقیهایی شلیک شده که اسیر شده بودن و همه همراه با اونهایی که توسط تک تیراندازهای عراقی مورد اصابت قرارگرفته بودن تو یه گودال روی هم افتاده بودن و از شکاف وسط دژ منو هدف قرارداده بودند. امدادگر دستم رو به بدنم بست تا شریان کتفم پاره نشه، هر چند به دلیل ادامه درگیری و شدت اون بالاخره این اتفاق افتاد و شریان دستم پاره شد و خونریزی کرد.
پاتک عراقیها بسیار سنگین شد و ستون و نیروهای بعثی عراق به سمت لبه دژ به طرف ما حرکت کرد. آنقدر راحت به طرف ما میآمدند که خیلی تعجب کردیم. مصطفی خرسندی با آرپیجی به طرف M۱۱۳ که آرم هلال احمر رو داشت شلیک میکرد (اون به این قانون واقف بود که شلیک به ماشینهای هلال احمر غیراخلاقی و غیرقانونی است اما حقیقت این بود که عراقیها از این ماشینها برای تردد نفر به جای حمل مجروح استفاده میکردند).
به عقب بیسیم زدیم و به حاج محمود و حاج سعید سلیمانی گفتیم که عراقیها در حال خوردن سوهان هستند (به رمز یعنی دارند پاتک شدید میکنند). بچهها سخت میجنگیدند و مهمات داشت تموم میشد. نیروها یکی پس از دیگری مجروح و شهید میشدند. خودم هم ظهر کتفم تیر خورده بود اما دیدن رشادتهای بچههای باحال گردان حمزه و سخت بودن شرایط، روحیه موندن رو در من بالاتر میبرد.
مصطفی خرسندی در حال شلیک آرپیجی بود که تک تیرانداز عراقی (همونی که چندتای دیگه رو زده بود)، پیشانیاش رو هدف گرفت و تیر دوزمانه به کلاهخود اون اصابت کرد و چون تیر دوزمانه بود پس از اصابت به کلاه، در صورت و چشم مصطفی پخش شد و بینایی چشمهاش رو تا حد زیادی از دست داد اما در همون حال آیه قرآن رو زیرلب زمزمه میکرد تا اینکه از خونریزی بیهوش شد و روی زمین افتاد.
حاج باقر و فخرالدین در حال تیراندازی به سمت عراقیها بودند، جوهری و طیبی و الباقی بچهها از روی دژ به سمت عراقیها با آرپیجی و تیربار و... شلیک میکردند. هوا داشت تاریک میشد. مجبور بودیم هم جواب پاتک رو بدیم و هم اینکه مهمات جمعآوری کنیم تا وقتی عراقیها نزدیک شدند به مشکل برنخوریم.
عراقیها حجم سنگین پاتکشون رو متمرکز کرده بودند در همان قسمت خاکریز دسته عصایی تا از همانجا خط ما را شکسته و به عمق دژ نفوذ کنند و پشت خط و محور ما را کاملا قطع کنند. اگر این کار عملی میشد، تعداد زیادی اسیر میدادیم. بهرامی در حال شلیک با تیربار و داد و بیداد کردن بود که عراقیها دارند میان... اومدن... اومدن... خرسندی روی زمین افتاده بود و از روی دژ چند تا از بچهها داد میزدن عراقیها از این طرف هم دارند میان... اومدن... اومدن...
فخرالدین، حاج باقر و چند تا دیگه از بچهها که کاش اسمشون رو یادم بود آماده بودند. به فخرالدین گفتم چند تا نارنجک جمع کن بیار. اون هم رفت و چند تا نارنجک از جنازه عراقیها جمع کرد و آورد. با دست چپ پیم نارنجک رو کشیدم و انداختم وسط مجروحهای عراقی که اسیر شده بودند. چون اونا داشتن با سوء استفاده از موقعیت به ما شلیک میکردن و در حقیقت به موفقیت عراقیها کمک میکردن و برای ما مشکل ساز بودند.
تک تیرانداز به سر حمید بهرامی شلیک کرد و زمانی که تیر به سر بهرامی برخورد کرد، در همان لحظه اول فکر کردم شهید شد چون کاملا بیهوش شده بود، اما در حقیقت زنده بود.
عراقیها خط رو شکستند و وارد خاکریز شدند. خمپاره ۶۰ پشت سرم به زمین اصابت کرد و ترکشهاش پهلو و قسمت راست بدنم رو کاملا از کار انداخت و چند تا ترکش ریز هم به فکم خورد. به دلیل خونریزی زیاد بیهوش شدم. نمیدونم چقدر طول کشید که یه لحظه سر و صدا شنیدم و در عالم نیمه هشیاری بودم که صدای عراقیها رو شنیدم... خدای من! چقدر مفت اسیر شده بودم یا قرار بود چقدر مفت کشته بشم... تو همین فکرها بودم که به هوش میومدم و بیهوش میشدم. عراقیها داشتن زیر نور منور یکی یکی به مجروحها تیر خلاصی میزدن. من اشهدم رو گفتم و منتظر تیر خلاصی شدم اما چون صورتم به خاطر خونریزی حاصل از ترکش پر از خون شده بود به نظر اونا مثل یه کشته اومدم و حیفشون اومد یه تیر حرومم کنند. اونا به مصطفی شلیک کردن که خدا رو شکر بهش نخورد و به سر حمید بهرامی هم شلیک کردن که تیر به بغل سرش کشیده شد و الحمدالله زنده موند.
تو اون عملیات نفربر خشایار به طور کامل رفت روی پاهای حاج محمود امینی و مجروحیت سختی برداشت و در بیمارستان بقیه الله بستری شد. محمود یزدانی هم در همان بیمارستان بستری بود. من هم به خاطر اصابت تیر به کتف و ترکش به پهلو و پشت تو همون بیمارستان بودم. حاج محمود برام تعریف کرد که اکبر طیبی و بچهها دارن تو خط مثل شیر میجنگند.
سلام سال نو مجددا مبارک.خوشحالم از اینکه اقا مهدی دست به قلم شدند خاطرات خوش اون روزها شنیدنی و خواندنی تر میشود اون وقتی که از زبان اون کسی که توی صحنه بوده نقل شود.امیدوارم نگارش این خاطرات تداوم داشته باشد.موفق باشید
با سلام و عرض تبریک سال نو خدمت دست اندرکاران این وبلاگ و تشکر ویژه از برادر خراسانی که همت کرده و از فروردین سبز ۶۶ در فروردین سرد ۹۰ یاد کرده است
در ضمن نفر آخر ؟ برادر منوچهری خیاط گردان است
ممنون برادر
لطف کردید
سال نو شما هم مبارک
سلام راستی میدونید معنی این حرکت دستی که بچه ها همه یک شکل دارند به عکاس میگن چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/اون موقع ها شوخی ها هم با حال بود وقتی به یکنفر می خواستند بگن زیاد صحبت نکن میگفتند فلکه ات رو ببند بعدها خلاصه شد واین حرکت فلکه ای جای اون حرف رو گرفت .البته کسی از این حرکت ناراحت نمیشد.