خاطره ای از عملیات کربلای ۸ (قسمت دوم)
به روایت همرزم شهید: مهدی خراسانی
از راست به چپ:
مهدی خراسانی، اکبر طیبی، محسن شیرازی، شهید نورالله پازوکی، شهید سعید رحیمی
مکان: پدافندی قبل از عملیات کربلای ۸
بعد از شکستن خط و گرفتن خاکریز، تازه درگیری شدید بین نیروهای خودی و عراقیها شروع شد. نمیدانستیم به زودی چه بلایی سرمان خواهد آمد. خدا رو شکر تجربه فشار پاتک عراقیها رو چشیده بودیم و میدانستیم سکوت قبل از طوفان شروع شده. از صبح وارد محور عملیاتی شده بودیم و خط شکسته شده از طرف بچههای لشگر ۱۰ سیدالشهدا رو پاکسازی کرده بودیم و به خاکریز دسته عصایی رسیده بودیم، که باعث شده بود مقداری خسته بشیم.
به هر حال پشت خاکریز و روی دژها مستقر شدیم. با یکی از بیسیمچیها رفتم برای دیدن قسمت بالای خاکریز که میشد خاکریز دوجداره. همان جا بود که تقی کروبی رو دیدم. بنده خدا ناله میکرد و میگفت: من تقی کروبی هستم. من هم گفتم: من مهدی خراسانی هستم، خوشبختم! اون هم خندهاش گرفته بود. نمیدونست از درد ناله کنه یا به حرف من بخنده! باهاش کمی شوخی کردم ولی قبل از شوخی پای قطع شدهاش رو با باند جنگی بستم و آوردم روی خاکریز دوجداره تا بفرستم بره عقب.
همونجا بود که عباس حاج باقر، فخرالدین مهدی برزی، جوهری و چند تا دیگه از بچهها مثل حمید بهرامی، مصطفی خرسندی، اکبر طیبی، مجتبی میرزایی، محمود برنا، اکبر حسین زاده و ... رو دیدم که هر وقت اینا رو میدیدم واقعا خوشحال میشدم چون مطمئن بودم که در زمان درگیری شدید و پاتکهای سنگین عراقیها خیلی کارها از دستشون ساخته بود و میتوانستند گره از خیلی مشکلات بازکنند.
وقتی رسیدم بالای خاکریز ناگهان تیر رسام* شلیک شد و برخورد کرد به کتف راست بیسیمچی، اون هم از پشت سر. جای تعجب داشت چون نیروهای خودی هیچکدوم تیر رسام نداشتن. تیر اصابت کرده بود دقیقا به کنار بیسیم. سریع بیسیم رو از پشت بیسیمچی درآوردم و شروع کردم به فوت کردن تا شاید خنک بشه. اما نشد. تا آخر فسفری که داخل آن بود سوخت و کتف بیسیمچی رو هم سوزوند. بیسیمچی که در حقیقت کمک مجتبی میرزایی بود و چند دقیقه ای پست اون رو گرفته بود رفت عقب و مجتبی جهت مکالمه با محور برگشت جای خودش.
در حقیقت اون تیر از طرف عراقیهایی اومده بود که پشت خاکریز دوجداره یعنی خاکریز پشتی ما که فاصلهای کمتر از ۴ متر با ما داشت پنهان شده بودن و قصد تسلیم شدن داشتند. سریع دویدم طرف خاکریز. مکث کردم. باورم نمیشد اینهمه عراقی اون پشت نشسته باشند. من هم هول کردم و یه اسلحه کلاش رو که روی زمین افتاده بود برداشتم و به سمت اونا نشونه گرفتم و گفتم: دستا بالا!! اونا هم از ترس دستا رو بردن بالا! انگار میفهمیدن من دارم چی میگم؟! و جالب اینجا بود که همه اونها اسلحه داشتند اما اونقدر ترسیده بودند که پریدن وسط کانال و تسلیم شدند. پیراهن نظامی یکی رو درآوردم و بعد داد زدم: «کلهم مثل هذا».خودم هم نفهمیدم چی گفتم اما اونا فهمیدن و همه لباس نظامیاشون رو درآوردن و موندن با زیرپیراهن. این کار باعث میشد تا اسرا از بچههای خودمون قابل تشخیص باشند.
*تیر رسام همون تیری هست که وقتی شلیک میشه رنگش قرمزه و تا زمانی که به زمین برمیگرده کم کم خاموش میشه (اینو برای نسل آخریها گفتم که شاید با مفهوم تیر رسام آشنا نباشن!)