شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

ساعاتی قبل از شهادت


از راست به چپ: حسین گلستانی، مهدی صاحبقرانی، شهید مهدی تاجیک، شهید فخرالدین


خاطره ای از همرزم شهید (مهدی صاحبقرانی)


توی دوستان جبهه ای وغیر جبهه ای کمتر کسی مثل فخرالدینو داشتم.خوش بحالش که رفت،یادم میاد ساعات ودقیقه های قبل شهادتشو، رفتیم کنار چشمه ای که نزدیک چادرمون واقع شده بود ،آستینامو بالا زدم وسرشو با آب چشمه شستم،یادم میاد وقتی داشتم موهاشو با چفیه خشک می کردم.صورتش اینقدر قشنگو زیبا شده بود،مثل فرشته ها.ازعلاقه ای که بهش داشتم بقلش کردم واین احساس بهم دست داد که دیگه مهدی رفتنیه.موهاشو با چفیه بستم و بعد بهش خندیدمو گفتم! حالا قیافت مثل افغانیا شده .لبخند قشنگو مهربونش که همیشه پاسخی برای همرزمانش بود رو لباش دوباره نقش بستو آروم آروم زیر لب زمزمه کردو گفت .روزها فکر من اینستو همه شب سخنم .......که چرا غافل ز احوال دل خویشتنم تا آخر.....یادش بخیر ...یادش بخیر.خوش بحالش و بدا به حال ما.
نظرات 2 + ارسال نظر
امامی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ق.ظ

عجب عکسی از فریدون تاجیک .فخرالدین.صاحبقرانی وحسین گلستانی در اردوگاه کوزران .فخرالدین از بس دوست داشتنی بود همه دوست داشتند یه جوری ارتباط معنوی با اون برقرار کنند .فریدون از اون گریه کننده های هییتی بود که وقتی زیارت عاشورا خوانده میشد از اول تا اخر دعا گریه میکرد وحال عجیبی پیدا میکرد همه میدونستند یه روزی تاحیک شهید میشه .فخرالدین هم این موضوع رو فهمیده بود اونا رفیقهای خوبی برای هم بودند.روحشان شاد

امامی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ب.ظ

سلام میخواستم از عملیات کربلای هشت که یه محک جدی برای رزمندگان گردان حمزه وهمچنین تجربه خوبی برای فخرالدین بود یه خاطره جالب براتون تعریف کنم.بعد از عملیات سنگین کربلای 5 اماده شد یم برای انجام یه عملیات دیگه تو منطقه شلمچه نمیدونم چرا از این منطقه عملیاتی زیاد خوشم نمی اومد. انشا الله در خاطرات بعدی دلیلش رو میگم .از اردوگاه به سمت مقر شهید مطهری حرکت کردیم مقر شهید مطهری اخرین سنگرهای خودی هست که اخرین توصیه ها میشه .توجیهات خط انجام میشه .خداحافظی ها صورت میگیره وهمه اماده نبرد میشوند.معمولا فرمانده دسته ها اخرین صحبتها رو میکنند.به هر حال به سمت خط حرکت کردیم بچه ها شاد بودند .خوشحال از اینکه به سمت خدا میروند سرودهای زمان بچگی رو میخوندند وشاد وشنگول به منطقه عملیاتی رسیدیم .درگیری شدید بود .میبایستی از توی یه کانال به سمت خاکریز مورد نظر میرفتیم توی مسیر راه شاید بیشتر مسیر را روی جنازه های عراقی پا میگذاشتیم اصلا نمیشد لحظه ای درنگ کنی قناسه های عراقی بدنت رو سوراخ سوراخ میکردند خیلی از بچه ها توی این مسیر زخمی شدند خیلی از بچه ها رو میبایستی به سمت جلو هل میدادی وهدایت میکردی .به جایی رسیدیم که میبایستی از توی کانال یک متر بالا میرفتیم وبعد ادامه کانال . قناسه چی های عراقی هم این موضوع رو فهمیده بودند وچند تا از بچه های ما رو که میخواستند برن بالا مجروح کردند.بالاخره به خاکریز خودمون رسیدیم توی سنگرها مستقر شدیم ولی خیلی خط بهم ریخته ای بود از هر طرف تیر اندازی میشد یه چند ساعتی طول کشید تا جامون تثبیت شد شب هنگام بهمون گفتند اماده باشید گردان میثم از سمت راست ما میخواهند عملیات کنند اون شب همه تانیمه های شب اماده ومنتظر بودند .در یک لحظه ناگهان اسمان مثل روز روشن شد شاید درمدت یک دقیقه یکمیلیون تیر از طرف ما وعراقی ها رد وبدل شد درگیری خیلی شدید بود ما زیاد موفق نبودیم حاج اصغر ارسنجانی فرمانده گردان وخیلی از بچه ها اون شب شهید شدند پس از مدتی خط تقریبا ارومتر شد اما درگیری بود .فردای اون روز نزدیکهای ظهر من با فخرالدین ومصطفی خرسندی توی یک سنگر نشسته بودیم و داشتیم تن ماهی وتنقلات دیگه میخوردیم یکدفعه فخرالدین گفت بچه ها مثل اینکه صدای عراقی ها میاد من صدا با لحن عربی شنیدم من ومصطفی خندیدیم وگفتیم مگر عراقیها دیوونه اند اینجا بیان خسته ای خواب دیدی همینطور داشتیم سر به سر فخرالدین میگذاشتیم یک دفعه سرو کله 3 تا عراقی لندهور بااون هیبت زشت وبد ترکیب رو بالای سر خودمون دیدیم دقیقا روی خاکریز بالای سرمون یک لحظه 6 نفریمون هنگ کردیم. یعنی چی اینا اینجا چکار میکنند حتما راه گم کرده بودند چون در حال بگو بخند باهم رو سر ما ظاهر شدند. یک لحظه عراقیها مات ومبهوت نمیدونستند چکار کنند چو ن اصلا فکر نمیکردند اونجا ظاهر بشن .ما زودتر به خودمون اومدیم مصطفی با با یه بیل تک نفره چنان به صورت یکیشون زد که صدای نعره اش بلند شد و سه نفری به عقب برگشتند فخرالدین با نارنجک ومن با کلاشینکف به جونشون افتادیم سه نفرشون رو به هلاکت رسوندیم و داخل سنگر نشستیم وشروع کردیم به خندیدن که عجب خط شیر تو شیری داریم .بهر حال جنگ بود و درگیری لحظه ای اروم وقرار نداشتیم مصطفی هر موقع میخواست ار پی جی بزنه برای عراقیها رجز میخوند وهمیشه این ایه رو میخوند. فبشر عبادی الذین.......وموشک رو شلیک میکرد.یکبار که بلند شد ار پی جی بزنه یک دفعه صدای تیر اومد مصطفی رو زده بودند صورتش پر از خون شده بود چشمهاش اصلا دیده نمیشد . هنگام زدن گلوله با تیر زده بودنش تیر به کلاه فلزی اش خورده بود و همین باعث شده بود ترکشهای کلاه تو صورتش پخش بشه من فکر میکردم شهید میشه اما خدا خواست به درجه جانبازی نایل بشه وچشمانش 70 درصد بینایی خودش رو از دست بده . به امید سلامتی کامل مصطفی عزیز

ممنون آقای امامی
واقعا لطف می کنید که با ارسال خاطرات یاد داداشی و زحماتی رو که دوستان رزمنده اش کشیدند ماندگار می کنید.
امیدوارم که قدردان زحماتشون باشیم.
سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد