شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

حسین گلستانی

«انشالله که خداوند یاریمان کند

در راه هر چه بیشتر نزدیکتر شدن به خودش و رفیق شدن با خودش.»


متن کامل دستنوشته در «ادامه مطلب»

بسم الله الرحمن الرحیم

مولا جانم!

«وَ اَلحِقنیِ بنورِ عزّکَ الانهج فَاکونَ لکَ عارفاً و عن سِواکَ منحرفاً»

الهی مرا به نور عزت هر چه زیباترت برسان تا تو را عارف باشم و از جز تو روگردان شوم.


عشق بازی کار هر شیاد نیست                        این شکار دام هر صیاد نیست


خداوند انشالله نور خودش را در دل همه عاشقان طریقتش بیافشاند که اگر چنین شد آنگاه کارهایمان بر اساس همان مبنایی که از آغاز بنا شده بود قرار می‌گیرد و چنین هم هست، آنگاه که حق تعالی از انفاس مقدس خودش در انسان دمید، پس بندگان این چنین خالقی در اصل پاکیزه هستند تا وقتی که با شیطان این دشمن قسم خورده مؤمنین دست و پنجه نرم نکرده و روبرو نشده‌اند. پس در اینجا مشخص می‌شود که آیا آنچه از ایشان انتظار دارند و باید بشود انجام می‌گیرد یا نه؟ آیا با اشاره‌ای از سوی ابلیس بدنبالش روانه می‌شوند و یا اصلا اشاره هم نمی‌خواهد و به دنبال او می‌دوند و یا اینکه انشالله ابلیس اگر با زنجیر و قفل و نفس زنان هم بر آنان وارد ‌شود، چنان کاری کنند که خسته و ناتوان از آنها بگریزد. پس چنین هستند گروه سوم از مخلصین درگاهش و مقرب درگاهش که توانسته‌ از آنچه که او - حق تعالی - خواهد مقداری‌اش را انجام دهند.


انشالله که همه ما بتوانیم همه وقت فقط به یاد او باشیم که اوست کریم و بخشنده و دل را از غیر او منزه گردانیم که اگر چنین شد، آنگاه که مزه دوستی با او را چشیدی چنان خواهی شد که هر آن از نور عظمتش بی‌روح گردی حتی اگر هزارها جان در بدن داشته باشی.


با یاد خوشت خسبم، در خواب خوشت بینم                     از خواب چو برخیزم، اول تو به یاد آیی

آری یاد اوست که دلها را زنده نگهمیدارد و باشد که ما انشالله مصداق گفته بالا باشیم و یا

چو شو (شب) گیرم خیالش را در آغوش                        سحر از بسترم بوی گل آید


و در آخر انشالله که خداوند یاریمان کند در راه هر چه بیشتر نزدیکتر شدن به خودش و رفیق شدن با خودش.

آه آه شوقاً الَی مَن یَرانِی وَ لا اَرَاه

آه آه که چقدر مشتاق هستم به کسی که او مرا می‌بیند و من او را نمی‌بینم.

 

سه شنیه ۱۷ دی ۶۴

ساعت ۸/۴۵ شب (کرخه)

حسین گلستانی

 

خدایا امام ما را حفظ بفرما

قلب آقا امام زمان را از ما راضی و خشنود بگردان

آمین یا رب العالمین

 

به یاد شهید محسن گلستانی

قاصد آمد گفتمش: آن ماه سیمین بر چه گفت؟

گفت: با هجرم بسازد، گفتمش: دیگر چه گفت؟

گفت: دیگر پا ز حد خویش نگذارد برون

گفتمش: جمع است از پا خاطرم از سر چه گفت؟

گفت: سر را بایدش از خاک ره کمتر شمرد

گفتمش: کمتر شمردم زین تن لاغر چه گفت؟

گفت: جسم لاغرش را از تعب خواهیم سوخت

گفتمش: من سوختم در باب خاکستر چه گفت؟

گفت: خاکستر چو گردد خواهمش بر باد رفت

گفتمش: بر باد رفتم در صف محشر چه گفت؟

گفت: در محشر به یکدم زنده‌اش خواهیم کرد

گفتمش: من زنده گردیدم ز خیر و شر چه گفت؟

گفت: خیر و شر نباشد عاشقان را در حساب

گفتمش: این است احسان از لب کوثر چه گفت؟

گفت: با ما بر لب کوثر نشیند عاقبت

گفتمش: گر عاقبت این است زین خوشتر چه گفت؟

گفت: دیگر نگذرد در خاطرم چیزی از او

گفتمش: دیگر چه گفت؟ گفتا: نگو دیگر چه گفت؟

والسلام

 


نظرات 2 + ارسال نظر
گلستانی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ق.ظ

سلام یادم اومد یه مطلب قشنگ از محسن بگم .........وقتی حسین<ع>در صحنه است اگر در صحنه نیستی هر جایی میخواهی باش.چه ایستاده به نماز چه نشسته بر سفره شراب .

گلستانی شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ب.ظ

سلام وقتتون بخیر .امیدوارم خسته نباشید.امروز روز بیست و سوم بهمن ماه است توی جاده فاو ام القصر گفتند کنار جاده سنگر بزنید ومنتظر باشید.درگیری توی جاده های منتهی به شهر تسخیر شده فاو شدید است .به ما خبر دادند ابراهیم اصفهانی فرمانده گردان عمار .امیر گره گشا وشیخ اذری معاونان گردان.جهاندیده فرمانده تدارکات.عباسی فرمانده مخابرات وتعداد دیگه ای از دوستان قدیمی من و محسن شهید شدند باورش خیلی سخته مخصوصا برای محسن که مدت زیادی رو با این عزیزان بوده.توی سنگر بودم که یه امبولانس اومد رد بشه راننده اش کار داشت لحظه ای ایستاد .حس کنجکاویم گل کرد دویدم رفتم سمت درب عقب امبولانس رو باز کردم حدسم درست بود یه شهید خوشگل خیلی ناز خوابیده بود خدایی صورتش خیلی نورانی بود دلم نیومد یه بوسه به لپ هاش نزنم اولین شهیدی بود که توی این عملیات میدیدم هنوز چهره اش رو فراموش نکرده ام خیلی زیبا بود.برگشتم توی سنگر. شهدا ومجروحهای زیادی رو به عقب منتقل میکردند.دیگه نزدیکهای شب بود میدونستیم کار سختی رو در پیش داریم دستور اماده باش داده شد بعد از امادگی حرکت کردیم.هوا تاریک وگرفته است شاید من اینجوری میبینم.بعد از پیمودن مسافتی پیام اومد بنشینید و منتظر. میدونم خیلی از بچه هایی که الان با هم هستیم تا لحظاتی دیگر شهید میشوند با خودم میگم ایا من هم توفیق دارم یا نه تو همین رویاها بودم که صدای محسن رو شنیدم که خیلی اروم میگه :برادر گلستانی بیا جلو .من با کمکهام که سر تیم یک بودم به اتفاق محسن گودرزی سر تیم دو رفتیم جلو .برادر مجتهدی معاون گردان.حاج اقا امینی فرمانده گردان و فرمانده گروهانها همه بودند.درست فهمیده بودم قرار بود دسته یک ویا همان کودکستان محسن خط شکن باشه وتیم من هم اولین گروهی هست که به خط میزنه .توجیهات انجام شد بعد از شکستن خط یه مقدار پیشروی میکنیم وبعد بچه های تخریب میان و پل مورد نظر در جاده ام القصر فاو رو منفجر میکنند و خط تثبیت میشه .گفته میشه پشت خاکریز عراقیها نیروهای زیادی نیستند وادوات موجود هم به اندازه ای نیست که جلودار ما باشه .این صحبتهایی که رد و بدل شد .اماده هجوم به خط دشمن شدیم عمو حسن امیریفر فرمانده گروهانمون .مهدی یکی از بچه های اطلاعات که قرار بود بعا از منهدم کردن سنگر کمین دشمن اگر مشکلی پیش اومد من با ار پی جی پشتیبانی اش کنم.حرکت کردیم پشت سر مهدی من بودم مسافتی رو پیاده روی کردیم در حین راه رفتن توی تاریکی چشمم افتاد به شهید اسد الله پازوکی که با صلابت روی یکی از خاکریزها ایستاده بود ونیروها رو هدایت میکرد .طبق معمول استین لباس دستی رو که قطع شده بود رو بالا زده بود واقعا هیبتی داشت ادم لذت میبرد از اینکه یه همچین فرماندهی رو داره.به هر حال رسیدیم به نقطه ای که از کنار جاده اسفالته که گل الود هم بود میبایستی سینه خیز میرفتیم .هوا سرد شده بود سوز سرما که از اب رد میشد و به صورت ادم میخورد کاملا ادم رو هوشیار میکرد.خیلی سینه خیز رفتیم دیگه احساس میکردیم عراقیها همین بغل ما هستند صداشون شنیده میشد صدای طپش قلبم هم شنیده میشد به خودم ارامش میدادم اماده درگیری بودم مهدی اومد گفت :حسین من نارنجک می اندازم توی سنگر عراقیها اگر کامل منهدم نشد تو با ار پی جی بزنش .نفسهامون توی سینه هامون حبس شده بود مهدی ارام ارام سینه خیز داشت میرفت سمت سنگر کمین .نارنجک توی دستش ومن هم ار پی جی رو مسلح کردم دیگه زیر سنگر بودیم در یک لحظه مهدی با صدای الله اکبر نارنجک رو انداخت توی سنگر عراقیها منتظر بودیم سنگر منفجر بشه اما با حیرت دیدم نارنجک به بیرون انداخته شد و دوتا عراقی گردن کلفت که ماسک ضد گاز هم به صورتشون زده بودند بلند شدند اسلحه هاشون رو که سمت ما گرفته بودند انگار دقیفا توی صورتهامون قرار داشت شروع کردند به شلیک مثل اینکه اونا از ما اماده تر بودند و میخواستند عملیات کنند همان لحظه اول مهدی و عمو حسن شهید شدند دوتا تیر هم به پاهای من خورد به زمین افتادم اونا همینجوری شلیک میکردند موقعیت سختی بود باید از این سنگر عبور میکردیم توکل کردم در یک لحظه غفلت عراقیها بلند شدم و موشک ار پی جی رو به سمت سنگر عراقیها شلیک کردم خدا روشکر دشمن نابود شد نیروهای دسته به سمت دشمن حرکت کردند روی زمین افتاده بودم به پاهام دست زدم خونریزی داشتم ولی میتونستم ادامه بدم بلند شدم غوغایی بود از هر طرف تیر اندازی میشد محاسبات درست نبود و شاید هم عراقیها همان شب تجهیز شده بودند وای خدای من چقدر تانک و پی ام پی بچه ها یک به یک زمین می افتادند اما شجاعانه پیش میرفتند چند تا هدف رو زدم دیگه جنگ تن به تن شده بود جثه کوچک بچه ها در مقابل هیکل تنومند عراقیها. قاطی قاطی بودم تشخیص خودی و غیر خودی مشکل شده بود عراقیها از زیر تانکها در می اومدند وبا ما درگیر میشدند کم کم داشت چشمهام سیاهی میرفت ازم خون میرفت سمت چپ جاده توی ابهای کنار جاده یه مسلسل بود که دایم تیر اندازی میکرد وهنوز از کار نیفتاده بود اومدم سمتش تیر اندازی کنم دیدم از روبرومون یه عراقی شدیدا به سمت ما داره تیر اندازی میکنه لوله ار پی جی رو گرفتم سمت اون که شلیک کنم یک دفعه یه چیزی زوزه کنان به طرفم شلیک شد اصلا نفهمیدم چی هست محکم به زانوی پای راستم اصابت کرد شدت ضربه اینقدر شدید بود که من به هوا پرتاب شدم ومحکم به زمین خوردم اولین کاری که کردم انگشتان پای راستم رو تکون دادم ببینم ببینم پام قطع شده یا نه به زور احساس کردم که انگشتان پا تکون میخوره یه شال گردن داشتم که یادگار خواهرم بود اونو بالاتر از جای زخم بستم که خونریزیم کمتر بشه .با خودم گفتم اگر دیر بجنبم اینجا میمونم تصمیم گرفتم هر طور شده خودم رو به عقب بکشونم.اولین کسی که اومد بالای سرم شهید جلایری بود یه دستی روی صورتم کشید و نوازشم کرد گفتم برو جلو بچه ها احتیاج به کمک دارند .ارنح دستانم رو روی زمین فشار میدادم که به سمت عقب برم همینکه جلایری ازم جدا شد رفت توی جاده اسفالته مورد اصابت تیر قرار گرفت و شهید شد هر طور بود داشتم خودم رو به سمت عقب میکشیدم احساس میکردم تیر های عراقیها رو که به بغلم میخورد ولی به من نمیخورد در همین حین امدادگر گروهان شهید ....... اومد بالای سرم وشروع به درمانم کرد پانسمان پام که تموم شد دوباره به سمت عقب حرکت کردم .شهید عبدالله قابل اومد بالای سرم اون هم نوازشم کرد وگفت کمک نمیخواهی که طبق معمول گفتم بره کمک بچه های جلو اون هم هنگام رفتن به سمت جلو شهید شد .همینطور که داشتم خودم رو میکشیدم عقب خوردم به یکی از بچه ها که تیر خورده بود و زمین افتاده بود داشت ذکر میگفت صورتم رو به صورتش چسبوندم شناختمش شهید شادلو بود هنوز عینکش به چشمهاش بود خیلی خوشگل و راحت خوابید.تیرها اینقدر نزدیک خورده میشد که گلهای ناشی از اصابت اونها به صورتم میخورد . دیگه پشت یه تانک سوخته بودم اینجا بود که برای اخرین بار محسن رو دیدم چفیه مشکی و خوشگلش باد میخورد ودر هوا چرخ میخورد اسلحه اش رو مسلح کرد و از پشت تانک بیرون اومد و به سمت دشمن حمله کرد صدای تیر بار دشمن رو شنیدم ولی دیگه نمیتونستم کاری بکنم و محسن..................... حالا دیگه کمکیهای گردانهای دیگه هم اسلحه هاشون رو گذاشته بودند کنا ر وبرانکار در دست به کمک بچه ها اومده بودند اینجا دیگه از حال رفتم وسیله ای نبود منو به عقب ببرند خیلی سردم شده بود یک ان احساس کردم پشتم داغ شد فهمیدم روی کاپوت ماشین شهید دستواره هستم و دارم به عقب منتقل میشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد