شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

تابستان در لواسان

از راست به چپ:

ردیف پایین: داداش صادق، داداش فخرالدین

ردیف بالا: داداش کاظم، دایی احمد


این عکس رو چند روز پیش مهدی از بین عکسای قدیمی پیدا کرد. یادمه بزرگ‌ترین سرگرمی تابستون ما این بود که بریم لواسون - خونه ییلاقی مادربزرگ.

یه تابستون که شاید حدودای سال ۵۹ بود تصمیم گرفتیم برای پر کردن وقتمون یه گوشه باغ پدربزرگ سنگر درست کنیم و با هم بجنگیم. (البته شاید خنده دار باشه که تک دختر خانواده بین سه تا برادر مجبور بود بازیهای پسرونه داشته باشه و عوض عروسک بازی بره تو سنگر بجنگه :))

... تو یه فاصله حدودا شاید سه یا چهار متری دو تا سنگر روبروی هم درست کردیم. خاک جمع کردیم، سنگهای درشتش رو جدا کردیم، با آب مخلوط کردیم و گل درست کردیم و بعد دیوار سنگر‌ها رو ساختیم. تازه توی دیوار سنگر‌ها هم یکی دو تا جای خالی کوچولو برای دیده بانی گذاشتیم. من و داداش کاظم تو یه سنگر و داداش صادق و داداش فخرالدین تو سنگر روبرو. (طبق معمول چون من از اون سه تا کوچک‌تر بودم با داداش بزرگ‌تر همبازی بودم تا ضعفم رو جبران کنه)

دایی احمد هم یه سنگر درست کرد تو حاشیه راست بین این دو تا. البته درست یادم نیست اما فکر کنم خدا بیامرز دایی محمود هم همسنگرش بود!!!

وسیله جنگی امون هم گوجه سبز و... بود. وسیله دفاعی هم تا جایی که یادمه شاخ و برگ گیاهان. جیغ و داد می‌کردیم و به هم گوجه و میوه‌های کوچولو پرت می‌کردیم. بازیمون هم کلی قانون و مقررات داشت. تنظیم کننده قوانینش هم داداش کاظم و داداش صادق بودند. فکر کنم من بیشتر مسئول تدارکات سنگر بودم و به داداش کاظم مهمات می‌رسوندم.

روزهایی داشتیم... شاد بودیم و پر از شیطنت... هر کسی که گوجه سبز بهش می‌خورد یه امتیاز برای سنگر مقابل داشت. بازیهامون ساده بود و...

وقتی صادق بهار ۶۲ تو عملیات والفجر یک شهید شد، اون سنگر‌ها شده بود محل بازگویی خاطرات برای من و فخرالدین. اون موقع فخرالدین سیزده سالش بود. می‌رفتیم و می‌نشستیم و خاطره اون روزا رو مرور می‌کردیم. تا اینکه کم کم اون سنگر‌ها خراب شد... و بعد فخرالدین هم شهید شد...

وقتی یاد اون روزا می‌افتم فقط پر می‌شم از حسرت و دلتنگی و...

کاش اون روز‌ها برمیگشت...

گوشه گوشه خونه مادربزرگ و باغ پدربزرگ پر از یاد داداشی هاست. اونایی که هیچوقت فراموش نمی‌شن.
نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام

زندگی آدما خیلی عجیبه....!گاهی لحظات تلخ و شیرین آنقدر با هم آمیخته می شن که نمیشه اونا رو از هم تفکیک کرد و شاید بعضی از شیرینی ها فقط کنار همون سختی ها معنا پیدا میکنن!

گاهی تو بهترین و شیرین ترین دقایق اتفاقی می افته که همه چیز رو عوض می کنه و گاهی هم بد ترین و سخت ترین لحظه ها قشنگ ترین خاطرات رو به جا می ذارن .

سلام برادر. موافقم.
امیدوارم خداوند توفیق استفاده صحیح از لحظه لحظه زندگی رو به همه ما عنایت کنه و کمکون کنه که اشتباه نکنیم.

داداشی جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ب.ظ

داستان های جنگ فراموش نشود. همان تمرین های جنگ ها بود که باعث جنگاوری شهدا شد.
خدانگهدار

داداش کاظم عزیزم
راست میگی! یادش بخیر اون روزا! یادش به خیر که داستانهای جنگی تعریف میکردی برامون و من هم همیشه ازت میخواستم که حتی تو داستان هات هم یه نقش بهم بدی و ... معمولا آشپز داستانهات بودم :)

امامی شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ب.ظ

همیشه این فرمایش حضرت ایت الله جوادی املی تو ذهنم هست که میفرمودند:هر موقع که به یادخدا افتادی مطمءن باش قبل از شما خدا به یاد تو بوده که توفیق پیدا کردی به یاد خدا بیفتی.حالا میتونی خوشحال باشی که داداش صادق و داداش فخرالدین همیشه قبل از تو بیادت هستند.انشا الله

ممنون برادر امامی
انشالله که هیچوقت از یاد نبریمشون و اونا هم یادشون نره ما رو و دستمون رو بگیرن که سخت محتاج راهنمایی و کمکشون هستیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد