به نام خدا فخرالدین جان! ای ستاره درخشان
خاطرات من! هرگز تو را از یاد نخواهم برد و آن شهادت مظلومانه ات را! تو
را و آن حفره زیبای گلوله را که دری از بهشت بر چشم چپت گشوده بود ... در آن زمستان، من بذر گندمی بودم
در آغوش گرم برف، و چه بود آنچه که در قلبم می گذشت؟ چه بود آن خون سبز
عطرآگین جاری شده در رگهایم تا قلب، تا بوستانی از شقایقهای وحشی، در دشتی
وسیع و سبز، زیر آسمانی نامتناهی ...