خاطره ای از عملیات کربلای ۵
به روایت همرزم شهید (آقای محسن امامی)
اینجا مهران است دقیقا مکانی که فخرالدین مراحل اولیه عروج را شروع کرد.
زمانی که مهدیپور ودوستانش شهید شدند، فخرالدین اثرات مثبت این شهادت رو احساس کرد. اینو میشد از رفتار و کردار و در عمل فخرالدین فهمید. اینجا بود که وقتی دسته یک فرماندهاش شهید شد، برادر گلستانی (که در عملیات والفجر هشت به شدت زخمی شده بود وتازه بهبود یافته بود وهمان شب هم به خط رسیده بود) شد فرمانده دسته یک. اون رفت و در سنگری که فخرالدین بود، مستقر شد وچون پیک دست – زندیه - شهید شده بود، فخرالدین به عنوان پیک دسته معرفی شد. این دو نفر تا زمانی که فخرالدین شهید شد با هم بودند.
متن کامل خاطره در «ادامه مطلب»
به هر حال بعد از پایان مأموریت پدافندی مهران، بچه ها به پادگان دو کوهه اومدند تا هم نفسی تازه کنند و هم گردان تجدید قوا کنه. نمیدونستیم که امتحانی سختتر از مهران در انتظار ماست. یه مرخصی چند روزه وسپس دو کوهه و اردوگاه کرخه. آماده سازی از هر نوع برای بچه ها از اهم واجبات بود.
عملیات سختی رو در پیش داشتیم. گردان حمزه به لحاظ دارا بودن فرماندهان دوست داشتنی طرفداران زیادی داشت. توی همین مدت کم پس از پدافندی مهران، گردان تقریباً به استعداد چهار گروهان نیرو داشت؛ یعنی یک گروهان بیشتر از حد استاندارد. اینو عنوان کردم تا در ادامه خاطرات وبعد از عملیات کربلای پنج، بدونید چی به سر گردان اومد.
بعد از پدافندی مهران بود که فخرالدین با توجه به اخلاق خوب و رفتار صادقانه و دوست داشتنی دوستان زیادی پیدا کرد. فخرالدین تو دسته یک بوی همون بچههای والفجر هشت رو میداد. چرا میگم بچههای والفجر هشت به لحاظ اینکه خود فخرالدین هم از اونا خیلی خوشش میاومد.
عملیات کربلای پنج شروع شد. ما در اردوگاه کارون مستقر شدیم. جای باحالی بود. اینجا گردان مورد حمله هواپیماهای عراقی قرار گرفت. خیلی از بچهها مجروح شدند. اینجا بود که پای داوود معقول قطع شد وعملیات نیامده، به افتخار جانبازی نایل شد. به هر حال خبرهایی از خط میرسید وحاکی از شدت درگیریها بود. بیشتر درگیریها توی سه راه شهادت بود. این سه راه شهادت شده بود معما. اصلاً برای چی اسم این سه راه رو گذاشته بودند سه راه شهادت اینو بعدا متوجه شدم. من، جواد صراف فرمانده گردان شهادت رو خیلی دوست داشتم و خیلی بهش علاقه داشتم. گردان شهادت قبل از ما وارد عملیات شده بود. یک شب خبر آوردند جواد شهید شده. خیلی ناراحت شدم. دوباره یکی از دوستان قدیمی و باصفای جبهه شهید شد.
نیمههای شب به فخرالدین گفتم: بلند شو بریم یه سر به چادرهای گردان شهادت بزنیم، ببینیم چه خبره. اون هم که همیشه آماده بود، با خوشحالی قبول کرد. حرکت کردیم به سمت چادرها. از اولین چادر شروع کردیم تا شاید از دوستانمان کسی رو ببینیم. چادر اول رو زدیم بالا، چادر چهل نفره تقریبا خالی بود. وای خدای من! چه اتفاقی افتاده بود؟ چه بلایی سر این گردان اومده؟ از یک دسته سی و هفت هشت نفره، دو سه نفر باقی مونده بودند؛ اون هم درب داغون. سر رو گذاشته بودند روی زانوان خود و چقدر قشنگ گریه میکردند. دلم لرزید.
فخرالدین برای اولین بار بود که این صحنهها رو میدید. رفتیم سراغ چادر دوم. اون هم وضعیت چادر اولی رو داشت. بچههای گردان هنوز فرصت نکرده بودند صورتهایشان را تمیز کنند؛ چهرههایی که میشد تصور کرد توی خط چه خبره. بازهم گریه و زاری که البته برای اینکه از دوستانشون عقب افتادهاند واز قافله جا ماندهاند. از لحاظ ظاهری خیلی صحنههای دردناکی بود ولی از لحاظ معنوی خیلی زیبا؛ چرا که شهدا از همین چادرها به سوی معبود پرکشیدند. چادرهای بعدی هم همین شکل بود. یعنی از اون گردان با اون همه نیرو، تعداد کمی مونده بودند، شاید فخرالدین با دیدن این صحنهها مصممتر میشد و آماده برای روزهای سختتر. رسیدیم به چادر گردان؛ داخل شدیم. بالاخره دو تا از دوستانمون رو اونجا دیدیم. محمد طاهری - مداح معروف - وحسن قدیری معروف به حسن چالاک.
بعد از احوالپرسی مات و مبهوت از چیزهایی که دیده بودم به محمد گفتم: از جواد چه خبر؟
گفت: پر! یعنی اینکه شهید شده.
گفتم: چه جوری؟
گفت: سر سه راه شهادت یه خمپاره ۱۲۰ اومد وخیلی راحت جواد شهید شد.
گفتم: سه راه شهادت دیگه کجاست؟
گفت: محسن! خودت میری، میبینی.
خیلی زود با سه را شهادت آشنا شدیم.
کاش فخرالدین بود وبقیه خاطره رو تعریف میکرد. روحش شاد. روح جواد صراف و بقیه شهدای گردان شهادت و حمزه شاد!
انشا الله یک لحظه از یادشون غافل نشیم.
سلام
امان از این کاش ها
سلام.صبحتون بخیر.خوشحالم از اینکه صبور هستید و خوشحالترم ازاینکه تونستم با ارسال خاطره .خیلی اندک وناچیز به وبلاگ زیباتون کمک کنم واون عزیز هم لطف دارند که از اون خاطره لذت بردند. مطمءنم داداش فخرالدین حتما عنایتی دارند.اگر اجازه بدین میخواهم ادامه عملیات کربلای پنج رو روایت کنم.ممنونم . بعد از پدافندی مهران وپس از اینکه گردان حمزه به پادگان دوکوهه اومد بعضی از نیروها تصفیه کردند ودرمقابل تعداد زیادی نیروی تازه وارد به گردان وارد شدند.تعداد نیروهای جدید انقدر زیاد بود که گردان استعداد تشکیل چهار گروهان را داشت اینو گفتم تا اخر خاطره بگم بعد از عملیات کربلای پنج چه تعداد از این نیروها سالم موندند .مدت کمی وقت داشتیم برعکس عملیاتهای قبلی که حدودا یکسال فرصت داشتیم.گفته میشد که عملیات خیلی سختی رو در پیش داریم بنا بر این باید اماده میشدیم .گروهانها سازماندهی شدند نیروهای دسته ها مشخص شدند فرمانده دسته یک از گروهان یک گردان حمزه برادر گلستانی .معاون گروهان برادر مهدی خراسانی وفرمانده گروهان برادر قاسم کارگر . طبق معمول از پادگان دوکوهه به اردوگاه کرخه رفتیم وسپس از اونجا به سمت اردوگاَه کارون حرکت کردیم اینجا اردوگاه توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد تعدادی شهید ومجروح دادیم اینجا پای داوود معقول قطع شد وقبل از عملیات به افتخار جانبازی نایل شد.روز موعود فرا رسید حرکت کردیم به سمت مقر شهید مطهری .اینجا دیگه همه توجیهات انجام میشه همه سفارشات گفته میشه همه از همدیگه حلالیت میطلبند.منتظر اخرین صحبتهای برادر گلستانی بودیم همیشه این صحبتهای اخر به دل میچسبید.بچه ها توی یه سنگر بزرگ جمع شدند شاید از واحدهای دیگه هم اومده بودند.برادر گلستانی شروع کرد.از شهدای قبلی سخن گفت از عملیاتهای قبل تعریف کرد از عملیاتی که در پیش داشتیم صحبت کرد ومهمتر از همه از توکل وتوسل به امامان ومعصومین صحبت کرد ودر اخر ازشهدای اینده درخواست کرد که حتما دوستانشون وهمرزماشون رو شفاعت کنند اکثر بجه ها گریه میکردند وحال و هوای عجیبی بر سنگر حکمفرما شده بود ودر این میان اشکهای فخرالدین وکم سن وسالهای دسته خیلی قشنگ وزیبا شده بود. خیلی دوست داشتم سه راه شهادت رو هر چه زودتر حس میکردم .غروب بود دلم خیلی کرفته بود اصلا شلمچه روز و شبش دلگیر بود .یاد شهدا هم ارامبخش بود هم اتیش به جان ادم میزنه .باید حرکت میکردیم.باز عملیات .باز شور و شعف.باز شهید و مجروح.باز جدایی از دوستان .سرود شهادت خوانده میشد وماشینهای تویوتا مملو از بسیجیانی بود که یه سوی معشوق در حرکت بودند.خیلی ها شوخی میکردند سرودهای زمان بچگی رو میخندوندند وسعی میکردند به بقیه روحیه بدهند.چه کار قشنگی.پس از مدتی به یک جاده ای رسیدیم که دوطرف ان اب.گل و لای وباطلاق بود.هیچ راهی غیر از راه مستقیم نیست باید جلو برویم تا به خط مقدم برسیم هر چه جلوتر میرویم بوی باروت.صدای انفجار و.....بیشتر احساس میشه البته الان شب است ومعمولا درگیریها کمتر .کمی که جلوتر رفتیم رسیدیم به چند تا امبولانس و ماشین سوخته حالا دیگه میشد سه راه رو دید .به سه راه که رسیدیم نیروهای ما به سمت چپ سه راه رفتند شب بود اما میشد احساس کرد که چقدر گلوله توپ و خمپاره به این منطقه اصابت کرده انگار اینجا رو شخم زده اند.همون شب اول تعدادی زخمی دادیم.هر چی هوا روشنتر میشد حجم اتیش دشمن بیشتر میشد.صبح که شد وقتی هوا روشن شد ومنطقه رو نگاه کردیم تازه فهمیدیم چه خبره .یه مساحتی به مسافت یک کیلومتر مربع که عراقی ها کاملا به این منطقه اشنا هستند.<اصلا اینجا مال خودشونه>حالا فکرش رو بکنید فقط یک راه به عقب داریم واز همون یک راه پشتیبانی میشیم ودشمن هر چی مهمات داره توی این یه تیکه جا خالی میکنه مخصوصا توی سه راه.حالا دیگه روز شده بود درگیری از روز اول شدید بود .همون روز اول یه خمپاره 120 اومد حدود ده نفر از بچه های دسته زخمی و شهید شدند این یعنی یک سوم توان رزمی یک دسته از رده خارج شدند.هر روز که میگذرد فشار عراقیها بیشتر میشه واقعا اتیش زیادی میریزند به قول بچه ها هر وقت حاجی امینی فرمانده شجاع وخوش اخلاق گردان حمزه تو منطقه میاد از اون طرف هم صدام ماهر عبدارشید یکی از معروفترین فرمانده هان ارتش بعث رو به میدان میفرسته.چند روز گذشت مطلع شدیم جناح سمت راست ما که از لشگر 25 کربلا بودند فرمانده شون شهید شده وبار اون نیروها هم افتاد به دوش بچه های ما .درگیری ها شدیدتر شده بود وحلقه محاصره عراقی ها تنگ تر.فشار روی سه راه بیشتر بود تعداد شهدا ومجروحین هروز بیشتر میشد .مجروحین حاضر نبودند با امبولانس به عقب بروند چون هر وسیله ای رو وهر جنبنده ای رو توی سه راه میزدند کاملا روی سه راه مسلط بودند باید منظر بودند شب میشد تا امبولانس ها بتونند حرکت کنند.یک سری از بچه ها توی خاکریزهای دوجداره مستقر بودند ویکسری هم جلوتر توی دژ در حال نبرد بودند .یه روز برادر گلستانی روی یکی از سنگرها نشسته بود وداشت تانکهای دشمن رو که به سمت ما می اومدند بررسی میکرد که من از دور اتیش دهنه یه تانک رو دیدم که شلیک کرد برگشتم دیدم سنگری که برادر گلستانی روی اون نشسته بود پر از خاکه واثری هم از اون نیست .یکی از بچه ها صدا زد گلستانی شهید شد با نگرانی به اون سمت رفتم هیچ اثری از گلستانی نبود گفتم نکنه شهید شده داخل سنگر رودیدم اون اونجا بود پرت شده بود داخل سنگر اما سالم بود لبخند همیشگی روی لبهاش بود. دیگه تانکها داشتند خیلی نز دیک میشدند بچه ها هفت هشت تا از تانکها رو زدند واقعا شجاعت بچه ها بی نظیره اما هر روز تعداد شهدامون بیشتر میشه .شب که میشد تانکهای سوخته رو دوباره با ار پی جی میزدیم که اتیش بگیره و وحشت تو دل دشمن بیندازه .باز غروب شده دلم گرفته خیلی از دوستانمون شهید شدند من که هر روز توی قنوتم ارزوی شهادت میکردم تو طی این چند روز حتی یکبار هم این ذکر بر زبانم نیامد نمیدونم چه سرنوشتی در انتظار من است .نیروهای جوان گردان سلمان هم به کمک ما اومدند ا ما فشار دشمن خیلی زیاد ه دیگه فاصله ما با اونا شده به اندازه یه نارنجک انداختن.کم کم احساس میکنیم عراقیها دورمان زده اند واز پشت سر به ما تیر اندازی میشه .فرصت کمی پیدا کردم به خاکریزهای دوجداره یه سری بزنم وقتی به بچه ها سر زدم یه سنگر روباز پیدا کردم گفتم دو سه دقیقه ای استراحت کنم بعد برم جلو رو به خورشید دراز کشیدم حرارت افتاب که به صورتم خورد پلکهام کم کم روی هم رفت .خیلی لذتبخش بود بعد از ده بیست روز داشتم لذت میبردم که یه صدایی به گوشم خورد اخوی اخوی اهای اخوی بلند شو داریم میریم عقب.چشمهام رو که باز کردم شناختمش مخصوصا بااون لهجه شیرین اذری وریش بلند حنایی رنگش .برادر دین شعاری معاون گردان تخریب لشگر بود از جا پریدم خواستم برم طرف بچه های جلو گفت همه دارند میرن عقب نگاه کردم غوغایی بود از دوطرف تانکهای دشمن قیچی مون کرده بودند تا اونجا که میشد جنازه بجه ها رو پشت ماشینها روی هم میگذاشتند تا جا نمونند .اما مشکل اصلی رد شدن از سه راه بود سلاحهای عراقی قفل شده بود روی سه راه خیلی وحشتناک بود سر سه راه که به سمت خودمون میخواستیم بریم یه خاکریز کوچولو بود که باید از اون رد میشدیم وبعد به سمت نیروهای خودمون در عقبه میرسیدیم وقتی من رسیدم تجمع نیرو این پشت زیاد بو د سه چهار نفر که خواستند از روی خاکریز رد بشوند مورد اصابت گلوله قرار گرفتند سری دوم هم همینجور بچه ها اول شهادتین میخواندند وبعد می پریدند اون سمت خاکریز واز هوا و زمین اتیش میبارید یک لحظه چشمم به مداح گروها ن شهید حقگو افتاد شدیدا مجروح شده بود احشاءداخلی بدنش بیرون ریخته شده بود هیچ طوری نمیتونستیم کمکش کنیم درخواست اسلحه ونارنجک کرد بچه ها در اختیارش گذاشتند با اصرار ازما میخواست از اون دور بشیم همینطور که به سنگر تکیه زده بود و داشت لبخند ملیحی میزد لبانش شروع کرد به ذکر گفتن به گمانم داشت نوحه خوانی میکرد بالاخره یک عمر نوکری اقا را کرده بود چشمانش برق میزد اون قطعا میدونست تا چند لحظه دیگر سرش تو دامن ابا عبدا لله <ع>اروم میگیره باید میرفتیم دل نمی کندیم اروم اروم داشتیم ازش دور میشدیم هنوز داشت لبخند میزد تو دلم زمزمه میکردم :خداحافظ ای یار و یاور........خداحافظ ای پشت و پناه ...... هر چند قدم یکبا ر برمیگشتم وبه عقب نگاه میکردم .....هر طور بود به عقب برگشتیم .شب هنگام رفتم به چادرها سر بزنم داخل چادرها که نگاه میکردم یاد بیست روز پیش قبل از عملیات افتادم که با فخرالدین رفته بودیم گردان شهادت.باز چادرهای خالی باز زانوان در بغل گرفته باز گریه های ارام ومعصومانه .والسلام التماس دعا