شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان
نظرات 3 + ارسال نظر
حسین رحمانی دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ب.ظ

سلام و عرض خدا قوت
مزار شهید برزی در کجاست؟ اگه میشه آدرس دقیق رو بفرمایید
ممنون

سلام
سلامت باشید
قطعه 40 ردیف 38 شماره 23
التماس دعا

صاحبقرانی سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ب.ظ

داداش خوب من عاشق این شعر بود،نه بابا عاشق خودخدابود،خوش بحالش،مرحله اول عملیات وقتی پای کار رفتیم،ساعت حدودای 2نصف شب بود ،جاتون خالی برای شام قبل از قتلگاه برامون سفره رنگین چیده بودند،تو پلاستیک فریزر یه رون مرغو زرشک پلو مخلوط کرده وداغ داغ توش ریخته بودند،خلاصه ما که ازعواقب این غذاها واقف بودیم،لب نزدیمو بیچاره اونایی که بی تجربه بودند با ولع خوردن،وبعدازاونم خیر سر تدارکات گردان که شب عملیات نوشابه خارجی گیر کسی نمیومد سراز جبهه وبعدشم پشت خاکریزدشمن،بچه بسیجی بی ترمز اون موقع هم بدون درنظر گرفتن زمان ومکان مصرف این نوشیدنی گوارا تاآخر بطری اون سرکشید و دیگه از بعدش براتون نمیگم.....خلاصه فکر میکنم ساعت 3صبح بود ،کمتر یا بیشتر حضور ذهن ندارم،یا اصلا از نظر خواننده مهم هست !؟ولش....وقتی از نقطه رهایی روی جاده ترانزیت شهر ماووت به سمت هدف ،یکی از ارتفاعات واقع در استان سلیمانیه حرکت کردیم هوای سرد کوهستان دردی ماه سال66بسیار دیدنی وکشنده بود ،بی اغراق بگم15درجه زیر صفردرهرحال ما که با تمام وجود وبا کمی امکانات اندکمون ،باسینه سپر کرده داشتیم به استقبال دشمنی میرفتیم که سرتا پا مسلح به تجهیزات مدرن وبا مدد از 86 کشوربه خاک مقدس ما حمله ورشده بود ،وما چاره ای جزء دفاع نداشتیم،آهی میکشم ودر ادامه ،در اون هوای برفی وسرد به نقطه ای از هدف از پیش تعیین شده رسیدیم ،زیر ارتفاع صعب العبور( آمدیین) ارتفاعی غول پیکر با یال های گرده ماهی شکل خفنش ،که هیبتش دل هر آدمی رو به لرزه می انداخت،نوبت ما بعد از حمله بچه های تیپ حضرت ابوالفضل(ع) از استان لرستان بود که با اون بادگیرهای سفید برفی و یکدستشون نظم خاصی در ستون کشی به معرض نمایش گذاشته بودند،وقتی از کنار ما میگذشتند با خش خش صدای مالیده شدن بادگیر خواب از سر منه خوابالوی همیشگی قبل از عملیات پروندند.لحظاتی بعد از حرکت اونها و دور شدنشون از دید چشمان ما یه دفعه غرش تیربارها و شلیک خمپاره ها ،واقعا دیگه خوابو از سرم پروند،10دقیقه پس از این درگیری منتظر بودیم تا فرمان حرکت نیز بما بدند ،وبه سمت هدفمون رهسپار بشیم که با تعجب!!دیدم که فرماندهان با پچ پچ کردنشون حرف از عقب نشینی می زنند،خلاصه سرتون درد نیارم ،ظاهرا با عبور تیپ حضرت ابوالفضل(ع) ،عراقی ها بیخبر از همه جا هم یه گردان رو برای تثبیت این منطقه راهی یه عملیات ایزایی کرده بودند :که در راه با لشکریان ما روبرو شده و همونجا منجر به درگیری !وبعداز دقایقی به خاطر لو رفتن عملیات ما رو به عقب بر می گردونند.هنگام عقب نشینی تاکتیکی که داشتیم وخستگی مفرد پیاده روی 24 ساعته ،دیگه توانی برامون نمونده بود ،خلاصه بگم با هزار جون کندن خودمونو به شهر ماووت رسوندیم ،منو داش مهدی عزیزم همه گردانو تو سنگرای بچه های توپخونه راهنمایی کردیم ،دیگه داشت هوا روشن میشد ،ما مونده بودیم بدون جا ومکان ،به یه تیر چراغ برق تکیه زدیمو لحظاتی از بی خوابی وخستگی از هوش رفتیم،نمیدونم چند دقیقه ،ولی یه دفعه تو اون سکوت بعداز گلوله باران عراقی ها ،یکی آروم صدا میزد برادر برادر پاشید چرا؟اینجا خوابیدید بریم سنگر ما ،ما که از خدا خواسته بودیم مثل فنر از خواب پریدیم،وبدنبال اون آقا راه افتادیم ؛وقتی به سنگرش رسیدیم ووارد شدیم انگار وارد بهشت شدیم ،تو اون سرما، داخل سنگر گرمو تمیز بود ،بسیار خوشحال شدیم و با دادشم یه گوشه رفتیمو از خستگی بیهوش افتادیم.......تا بعد

پیام فضلی دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ق.ظ http://sms88sms.persianblog.ir/

سلام-
دستخط داداشه؟

سلام
بله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد