شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

اماما یادت گرامی

در حلقــــــه درویش، نــــــــدیدیـــــم صفـــــایى

 در صــــومعــــــــــــــه، از او نشنیدیم ندایــــى

 

در مــــــدرسه، از دوست نخـــــــــواندیم کتابى

 در مــــــــاذنه، از یار ندیدیــــــم صدایـــــــــى

 

در جمـــــع کتب، هیچ حجـــــــابى نـــــــدریدیم

در درس صحف، راه نبـــــردیــــــم به جــــایــى

 

در بتکـــــده، عمــــــــرى به بطـــالت گــذراندیم

 در جمع حـــــریفــــــان نــــه دوایـى و نه دائى

 

در جـــــرگه عشــــــــّاق روم، بلکـــــــــه بیــابم

 از گلشن دلــــــدار نسیمـــــى، رد پــــــــایـــى

 

این ما و منى جمله ز عقل است و عقال است

 در خلوت مستان، نه منى هست و نه مایى


از غزلیات امام خمینی (ره)

منبع: سایت تبیان


نظرات 2 + ارسال نظر
امامی دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:46 ق.ظ

وقتی خبر رحلت حضرت امام رو شنیدم نتونستم طاقت بیارم .کوله پشتی زمان جنگ رو برداشتم واعزام انفرادی گرفتم رفتم دوکوهه . اون موقع چون گردان پدافندی داشت اعزام انفرادی میدادند.اونجا متوجه شدم که گردان در منطقه پاسگاه زید مشغول پدافند منطقه هست .به وسیله خودرویی که به اونجا میرفت همراه شدم وغروب بود که رسیدم اونجا .وقتی از ماشین پیاده شدم ودوباره بچه ها رو تو اون لباس خاکی های زمان جنگ دیدم دلم گرفت .غروب اونجا هم که عجب غم انگیز و دلگیر بود .بی اختیار با بچه ها گریه میکردیم تعداد دیگه ای از بچه های زمان جنگ هم که طاقت شنیدن خبر وفات حضرت امام رو نداشتند اومده بودند اونجا وبالاخره جمعمون جمع بود.شب زیارت عاشورای باحالی خونده شد و توی همون چادرها خوابیدیم.شب خواب عجیبی دیدم اما همون جا توخواب هم معنی اون رو درک کردم .خواب دیدم..........................پادگان دوکوهه هست طبق معمول اذان از بلندگوی حسینیه حاج همت داره پخش میشه بچه ها با عجله دارند میرن سمت حسینیه من هم دوان دوان به سمت حسینیه رفتم سریع در داخل حوض جلوی حسینیه تجدید وضو کردم وداخل شدم وای خدای من چه خبره همه شهدا که اینجا هستند فخرالدین..گلستانی..اصفهانی..قابل..و........همه ایستادند واقتدا کردند باخودم گفتم بذار ببینم امام جماعت کیه سر رو تا اونجا که میتونستم بالا اوردم به به چه شخص نورانی امام جماعت این شهدا شده فوری شناختم حضرت امام خمینی بودچقدر نورانی بود اون عمامه خوشگلش رو هم یه مقداری بر روی شانه انداخته بود .امام تکبیره لاحرام گفت.تا اومدم اقتدا کنم امام رکوع رفت تا اومدم برم رکوع امام رفت سجده تا اومدم سجده برم شنیدم حضرت امام گفت السلام علیکم و رحمه الله وبرکاته.اه و افسوسم بلند شد دقت کردم دیگه اثری از شهدا و حضرت امام نبود من مانده بودم و ....................تازه فهمیدم که من از جنس اونا نبودم تموم شد اون سفره رنگین شهادت و امام شهدا هم به شهدا پیوست.روح امام وشهدا شاد با نثار صلوات .

برادر امامی
اما من فکر کنم اگه از جنس اونا نبودید لیاقت رفتن به جبهه رو پیدا نمیکردید!
به نظر من شما هم دقیقا از جنس اونا بودید اما خدا خواسته مسئولیت سنگینتری بهتون بده! مسئولیت موندن و حسین وار زیستن و استواری در ادامه راه شهدا.
براتون آرزوی توفیق روزافزون دارم
ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنید

امامی دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ق.ظ

عصر روز چهارشنبه بود طبق معمول اخرین نگاهها رو به وبلاگ و تمثال مبارک شهدا کردم .میخواستم برم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم از پشت خط اخوی بود گفت :جلال هم شهید شد ....همین وبعد گفت فردا تشییع جنازه اش هست.تلفن قطع شد من مات و مبهوت مونده بودم چهره خندان وشوخ اون هنوز منو شاداب میکرد .بچه های دفتر همه رفته بودند هیچکس نبود ومن رفتم به سالهای جنگ وبعد از اون هم ........یکماه پیش رفته بودم بیمارستان اون بر اثر عوارض شیمیایی سرطانی شده بود پاها ودستهاش دیگه رمق نداشتند اما هنوز میخندید میدونستم که درد زیادی رو تحمل میکرد اما به رو نمی اورد .شنیده بودم که وقتی مادرش می اومد حتی یکبار هم شکوه نداشت یک اخ هم نمیگفت تا شاید خاطر مادر که یکبار در عملیات والفجر هشت پسرش جعفر اونو داغدار کرده بود ازرده بشه.جعفر تو اون عملیات شهید شد وهنوز جنازه اش نیومده که مادر داغدار جلال شد .یادم اومد تو بیمارستان پسر هشت سالش هی دور و بر بابا میچرخید وشیطونی میکرد مثل خود جلال بازیگوش بود.اما دختر بزرگتر بود واحتمالا متوجه شده بود که بابا دیگه روزهای اخرش هست وباید اخرین نگاهها رو به بابا بکنه.چهره همسر هم که دیگه احتیاج به تفسیر نداشت .همه این خاطرات در یک لحظه از جلوی چشمام گذشت وحالا دیگه نمیتونستم احساسم رو پنهان کنم اشکهام سرازیر شد و .....امروز پنج شنبه هست اکثر دوستان اومدند تشییع جنازه باحالی شد خوش به حالش .فرصتی پیدا کردم تا به بچه ها سری بزنم از کارت شناساییم سوء استفاده کردم وبا ماشین داخل اون محدوده تو بهشت زهرا شدم مستقیم رفتم سرمزارسید بزرگوار پلارک همون شهیدی که بوی عطرش همه رو دیوونه میکنه اخه یه مدتی تو گردان عمار با هم بودیم .بعد از اون هم اومدم سر مزار فخرالدین راستش خیلی وقت بود نیومده بودم واز این بابت از اون وبقیه شهدا عذر خواهی کردم .چقدر قشنگ بود زندیان ..اشرف و فخرالدین رو که کنار هم دیدم دوباره امیدوار شدم که انشاءالله اون روزی که هیچکس به فکر کسی نیست اینا به فکر ما باشند .اون روز بعد از زیارت شهدا و خاکسپاری جلال وقتی به طرف خونه می اومدم احساس خوبی داشتم .

روحشون شاد
امیدوارم خداوند به خانواده اشون صبر بده ...
خوش به حالشون که عاقبت به خیر شدن ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد