خاطره ای از عملیات کربلای ۸
به روایت همرزم شهید آقای محسن امامی
میخواستم از عملیات کربلای هشت که یه محک جدی برای رزمندگان گردان حمزه وهمچنین تجربه خوبی برای فخرالدین بود یه خاطره جالب براتون تعریف کنم.
بعد از عملیات سنگین کربلای ۵ آماده شدیم برای انجام یه عملیات دیگه تو منطقه شلمچه. نمیدونم چرا از این منطقه عملیاتی زیاد خوشم نمیاومد. انشا الله در خاطرات بعدی دلیلش رو میگم. از اردوگاه به سمت مقر شهید مطهری حرکت کردیم. مقر شهید مطهری آخرین سنگرهای خودی هست که آخرین توصیهها میشه. توجیهات خط انجام میشه. خداحافظیها صورت میگیره وهمه آماده نبرد میشوند. معمولاً فرمانده دستهها آخرین صحبتها رو میکنند. به هر حال به سمت خط حرکت کردیم. بچه ها شاد بودند. خوشحال از اینکه به سمت خدا میروند سرودهای زمان بچگی رو میخوندند وشاد وشنگول به منطقه عملیاتی رسیدیم.
متن کامل خاطره در «ادامه مطلب»
درگیری شدید بود. میبایستی از توی یه کانال به سمت خاکریز مورد نظر میرفتیم. توی راه شاید بیشتر مسیر را روی جنازههای عراقی پا میگذاشتیم. اصلاً نمیشد لحظهای درنگ کنی. قناسههای عراقی بدنت رو سوراخ سوراخ میکردند. خیلی از بچهها توی این مسیر زخمی شدند. خیلی از بچهها رو میبایستی به سمت جلو هل میدادی وهدایت میکردی. به جایی رسیدیم که میبایستی از توی کانال یک متر بالا میرفتیم وبعد ادامه کانال. قناسهچیهای عراقی هم این موضوع رو فهمیده بودند وچند تا از بچههای ما رو که میخواستند برن بالا مجروح کردند. بالاخره به خاکریز خودمون رسیدیم. توی سنگرها مستقر شدیم ولی خیلی خط بهم ریختهای بود. از هر طرف تیراندازی میشد. یه چند ساعتی طول کشید تا جامون تثبیت شد. شب هنگام بهمون گفتند آماده باشید گردان میثم از سمت راست ما میخواهند عملیات کنند. اون شب همه تا نیمههای شب آماده ومنتظر بودند.
در یک لحظه ناگهان آسمان مثل روز روشن شد. شاید درمدت یک دقیقه یک میلیون تیر از طرف ما وعراقی ها رد وبدل شد. درگیری خیلی شدید بود. ما زیاد موفق نبودیم. حاج اصغر ارسنجانی - فرمانده گردان - وخیلی از بچه ها اون شب شهید شدند. پس از مدتی خط تقریبا آرومتر شد. اما درگیری بود. فردای اون روز نزدیکهای ظهر من با فخرالدین ومصطفی خرسندی توی یک سنگر نشسته بودیم و داشتیم تن ماهی وتنقلات دیگه میخوردیم.
یکدفعه فخرالدین گفت: بچه ها مثل اینکه صدای عراقیها میاد. من صدا با لحن عربی شنیدم! من ومصطفی خندیدیم وگفتیم مگر عراقیها دیوونهاند اینجا بیان؟ خستهای، خواب دیدی! همینطور داشتیم سر به سر فخرالدین میگذاشتیم یک دفعه سرو کله ۳ تا عراقی لندهور با اون هیبت زشت و بد ترکیب رو بالای سر خودمون دیدیم. دقیقاً روی خاکریز بالای سرمون؛ یک لحظه ۶ نفریمون هنگ کردیم. یعنی چی؟ اینا اینجا چکار میکنند؟ حتما راه گم کرده بودند چون در حال بگو بخند با هم رو سر ما ظاهر شدند. یک لحظه عراقیها مات ومبهوت نمیدونستند چکار کنند چو ن اصلاً فکر نمیکردند اونجا ظاهر بشن. ما زودتر به خودمون اومدیم. مصطفی با یه بیل تک نفره چنان به صورت یکیشون زد که صدای نعرهاش بلند شد و سه نفری به عقب برگشتند. فخرالدین با نارنجک و من با کلاشینکف به جونشون افتادیم. سه نفرشون رو به هلاکت رسوندیم و داخل سنگر نشستیم وشروع کردیم به خندیدن که عجب خط شیر تو شیری داریم.
بهر حال جنگ بود و درگیری. لحظهای آروم وقرار نداشتیم.
مصطفی هر موقع میخواست آر پی جی بزنه برای عراقیها رجز میخوند وهمیشه این آیه رو میخوند: فبشر عبادی الذین....... و موشک رو شلیک میکرد. یکبار که بلند شد آر پی جی بزنه، یک دفعه صدای تیر اومد. مصطفی رو زده بودند. صورتش پر از خون شده بود. چشمهاش اصلا دیده نمیشد. هنگام زدن گلوله آر پی جی با تیر زده بودنش. تیر به کلاه فلزیاش خورده بود و همین باعث شده بود ترکشهای کلاه تو صورتش پخش بشه. من فکر میکردم شهید میشه، اما خدا خواست به درجه جانبازی نایل بشه وچشمانش ۷۰ درصد بینایی خودش رو از دست بده. به امید سلامتی کامل مصطفی عزیز
این عملیات محک خوبی برای گردان حمزه بود چرا که اولین بار بود که این گردان قرار بود تو روز روشن به عملیات بره و وارد درگیری شه. عملیات کربلای ۸ در همان منطقه کربلای ۵ بود و تنها فرقش این بود که عملیات کربلای ۵ از وسط کانال ماهی به سمت جنوب انجام شد اما کربلای هشت تو منطقه وسیع تر و از سر کانال (منطقه شرق) و به سمت جنوب غربی. انجام این عملیات در روز باعث کاهش کشته ها و تلفات از جناح ایران گردید.
مرسی مهدی جان :)