شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

شهید فخرالدین مهدی برزی

نوشته ها و عکسهای باقیمانده از شهید و دوستان

کرخه

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:52 ب.ظ

خیلی ممنون ، وبلاگ قشنگی داری
واقعا لذت بردم
خوشا به حالشون که شهید شدن

امامی شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:39 ب.ظ

سلام خسته نباشید فکر کنم خاطره مربوط به سه راه شهادت خیلی طولانی بود وشاید شما رو خسته کرده باشد .اجازه بدین یه خاطره از یه موضوع قشنگ وزیبا از اردوگاه کرخه بگم همینجایی که توی این عکس فخرالدین با این چهره معصومانه ایستاده .شایدبا خوندن این خاطره و شعر یه مقدار خستگی تون برطرف بشه.یکی از عادتهای خوب بچه ها توی جبهه این بود که بچه های یکی از دسته ها .بچه های یه دسته دیگر رو دعوت میکردند به ناهار . وجالب این بود که اگه خیلی سنگ تموم میذاشتند کنار ناهار یه سالا د ویا یه نوشابه میگذاشتند تازه اون هم به شرطی که روز قبلش یکی از بچه ها مرخصی میگرفت ومیرفت نزدیکترین شهر به پادگان یا اردوگاه وتازه جالبتر اینکه دسته میهمان با تدارکات هماهنگ میکرد ناهار اون روز رو بدن به اون دسته میزبان که قرار بود اونجا مهمون باشند.اینارو میگم تا اون دسته از کسانی که فکر میکنند جبهه همه اش جای غم بود .جای گریه بود .جای ماتم بود واصلا هیچ خوشی نداشتند.بدونند همه کارهای بچه رزمنده ها روی حساب و کتاب بود خوشیشون سر جاش بود .دعا و نیایششون سر جاش بود مهمونیشون سر جاش بود ورزششون سر جاش بود دوست بازیهاشون سر جاش و.................اون روز ظهر ما مهمون دسته مصطفی رحیمی بودیم.بعد از اقامه نماز جماعت ظهر در حسینیه گردان بچه ها جمع شدند بریم سمت چادر بچه های دسته مصطفی .بقیه بچه های دسته های دیگه که متوجه شده بودند هی تیکه می انداختند ..اره خوش به حالتون .کاش یکی هم مارو دعوت میکرد و....از این شوخیها.همه شاد بودند.بشاش و شوخی کنان حرکت کردیم .به نزدیکی چادر که رسیدیم بوی خاکی که اب خورده بود به مشام میرسید جلوی چادر رو جارو کرده بودند واکثر بچه هاشون بیرون چادر به استقبال ما اومده بودند.وارد چادر شدیم هر کسی رفت وبا یکی از بچه های اون دسته سر سفره ای که از قبل انداخته بودند نشست. خودمونیم بچه محلهای فخرالدین وبقیه بچه های اون دسته خیلی فخرالدی رو تحویل گرفتند.فضای بسیار شادابی بود جاتون خالی نمیدونم چی خوردیم اما خیلی کیف داد.بعد از ناهار شوخی بازار بود وبعد از اون هم قرار شد از هر دسته ای افرادی شعر بخونند تقریبا همون مشاعره خودمانی.از اون دسته سید مالک که مداح بسیار دوست داشتنی بوده وهست شعرهایی رو سرود واز دسته ماهم برادر گلستانی شعری رو خوند که خیلی از بچه های نه تنها دسته ما بلکه بچه های همون دسته هم اصرار داشتند خونده بشه . مخصوصا فخرالدین که همیشه این شعر رو زمزمه میکرد که از حفظ کنه .نمیدونم اخرش این شعر رو حفظ کرد یا عمل کرد. قاصد امد گفتمش:ان ماه سیمین بر چه گفت. گفت:با هجرم بسازد. گفتمش:دیگر چه گفت. گفت:دیگر پا ز حد خویش نگذارد برون. گفتمش:جمع است و از پا خاطرم از سر چه گفت. گفت:سر را بایدش از خاک ره کمتر شمرد. گفتمش :کمتر شمردم زین تن لاغر چه گفت. گفت:جسم لاغرش را از تعب خواهیم سوخت. گفتمش :من سوختم در باب خاکستر چه گفت. گفت :خاکسترش را خواهمش بر باد داد. گفتمش: بر باد رفتم در صف محشر چه گفت. گفت :در محشر به یک دم زنده اش خواهم کرد . گفتمش :من زنده گردیدم ز خیر وشر چه گفت. گفت :خیر وشر را نباشد عاشقان را در حساب گفتمش:این است احسان از لب کوثر چه گفت گفت:بر لب کوثر نشیند عاقبت گفتمش:گر عاقبت این است زین خوشتر چه گفت گفت:دیگر در خاطرم نگذرد حرفی از او گفتمش :دیگر بگو گفتا :نگو دیگر بگو یادش بخیر.

سلام
فکر کنم این شعر رو هم حفظ کرد هم عمل کرد. یه جورایی من هم این شعر رو یادمه. اون وقتا که میومد مرخصی خیلی تو خونه تکرار میکرد. اونقدر که من هم هنوز بعد از بیست و چند سال که از شهادتش میگذره یه بخشهایی اش رو کاملا حفظ بودم.
واقعا ممنونم
نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم. خیلی لطف کردید.

امامی دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام.خسته نباشید.این روزها وشبها یاد اور خاطرات بسیاری از عملیاتها ورشادتهای بچه ها در زمان دفاع مقدس میباشد .اکثر عملیاتهای بزرگ و فتح الفتوحها در سه ماهه اخر سال صورت گرفته وهمیشه این ماهها خاطره انگیز بوده است.عملیات بیت المقدس 2 هم از این قاعده مستثنی نبود وبچه ها میدونستند که یه عملیات مهمی در پیش داریم.این عملیات با عملیاتهای قبلی یه فرق مهم داشت واون هم اینکه میبایستی در کوههای سر به فلک کشیده کردستان ودر دامنه های پر از برف وسرما عملیات میکردیم اتفاقی که برای اکثر بچه های گردان تازگی داشت وشاید نادر .برای اینکه خیلی از بچه ها برای اولین بار بود که اومده بودند جبهه ودر همان اولین عملیات به دیدار معشوق شتافتند.شاید خیلی ها عکس گردنه گرده رش رو ببینند بکن با هیچ تاکتیک نظامی ونیروی انسانی نمیشه به سادگی از این گردنه رد بشی وعملیات کنی.اما عظمت این کوه در مقابل عظم واراده کسانی که توکل داشتند و به این سادگی تسلیم نمیشدند سر تعظیم فرود اورد.باید درود فرستاد به خلق کنندگان این حماسه ها باید خاک پای انان را توتیای چشم کنیم باید درود بفرستیم به صبر و استقامت پدران.مادران.همسران.خواهران .برادران وفرزندان معزز شهدا.باید نوشت که جوانان برومند وعاشق این سرزمین اسلامی چه فداکاریهایی کردند .اما مگر میشود نگارش کرد وقتی در مرحله اول عملیات که دستور بازگشت داده شد در سرمای 16 درجه زیر صفر به بچه های گروهان چه گذشت.سرمای زیاد.تجهیزات جنگی.خستگی راه.گل ولای فراوان وقتی توی این موقعیت اکثر بچه ها پوتین وچکمه هاشون از پاشون جدا میشه ومسیر زیادی رو توی برف و یخ پای برهنه طی میکنند وحتی یک لب به اعتراض گشوده نمیشود اینها رو چطور میشه تصور کرد نمیدانم نسل جدید لحظه ای با خودشون خلوت میکنند تا بگن این ارامش رو به چه قیمتی به دست اوردند یا نه .بگذریم میخواستم خاطره بگم نمیدونم چرا از این حرفها سر در اوردم. اردوگاه کرخه یاداور خیلی از خاطرات شیرین وجذاب برای بچه های گردان هاست چادر اکثر دسته ها در دامنه تپه ها ودر کنار شیارهای طبیعی بود شکل قشنگی روبه اردوگاه داده بود .مخصوصا موقع نمازهای یومیه که بچه ها از بالای تپه ها وشیارها به سمت حسینیه گردان که پایینتر از چادرها بو دحرکت میکردند وصدای دلنشین قران واذان عطر وبوی خاصی رو در فضای اردوگاه پراکنده میکرد .وقتی مهدی صاحبقرانی با اون صوت زیبا اذان میگفت دیگه فکر میکردی که وارد بهشت شدی و همه اطرافیانت بهشتی هستند.کم کم فخرالدین هم به اذان گوهای گردان اضافه شد .همان سبک همان روش واقعا زیبا بود. حالا خاطره ای که از اردوگاه کرخه میخواهم بگم. اردوگاه کرخه وقتی پاییز و زمستون میشه خیلی زیبا میشه وقتی شقایق ها گل میدن این دشت و تپه واقعا دیدنیه.اون روز نزدیکهای غروب وقتی اماده شدیم برای رفتن به حسینیه گردان هنوز وقت زیادی داشتیم فخرالدین گفت:حالا که وقت داریم بریم تو این شیارها که بغل چادر هستند یه گشتی بزنیم .سمت راست چادر رو که ادامه میدادی اخرش میخوردی به رود کرخه که این رود برای خودش عظمتی داره.از شیار اول که رد شدیم ارام ارام وارد شیار دوم شدیم .وقتی به چهره ارام ومعصومانه فخرالدین نگاه میکردم احساس ارامش میکردم خیلی مودب و با وقار بود اما اون روز مطمءن بودم دنبال چیزی میگرده . همینطور که ازکناره های شیار پایین می اومدیم متوجه شدم خیلی هدفدار مسیر رو انتخاب کرده .باید قبلا این مسیر رو چند بار اومده باشه.توی همین فکرها بودم که دیدم فخرالدین ایستاد نگاهش کردم دیدم درمقابلش یه قبر وجود داره اون قبرها برام تازگی نداشت اما اینکه چرا فخرالدین منو اورده بود اینجا برام سوال بود.ازم پرسید میدونی این قبرها برای کیه ؟گفتم اره .چند تا قبر دیگه هم اونجا بودکه گفتم این قبرها رو بچه های والفجر 8 کندند واینا شده بو د محرم راز ومونس اونا تا شهادتشون .فخرالدین خیلی دوست داشت از شهدای قبلی براش خاطره بگی اصلا کلیه بچه هایی که می اومدند توی یه گردان دوست داشتند از شهدای قبلی براشون تعریف کنی.اسم شهدا رو براش گفتم .علیان نژادی.پورکریم.اهری.نعمتی.رضی قمصری و..........هرکدام از قبرها متعلق به یک نفر بود اما اون قبری که فخرالدین در مقابلش بود برای دونفر بو د شهید قمصری وشهید اهری .وقتی اینو به فخرالدین گفتم .گفت:درمورد این قبر میخواهم بیشتر بدونم ومن هم شروع کردم براش داستان اون قبر رو اینطور تعریف کردن.قبل از عملیات والفجر 8 یکروز قبل از غروب افتاب شهید اهری و شهید قمصری اومدند وبا چهره خندان که شاید از شیطنتهای زمان بچگی نشات میگرفت گفتند :برادر امامی امشب میایی یه جای خوبی بریم قبل از اینکه من جواب بدم خودشون گفتند :نصف شب می اییم دنبالت وسریع رفتند سمت حسینیه گردان برای اقامه نماز مغرب و عشاء.من حرفهای اونا رو جدی نگرفتم وبا خودم گفتم حتما خواستند شوخی بکنند و من هم راهی حسینیه شدم.شب هنگام وقتی قبل از خواب سوره واقعه رو خوندیم واخر قراءت هر کسی دعایی میکرد وقتی به این دو نفر که کنار هم نشسته بودند رسید واونها هم دعا کردند نگاهشون کردم دیدم دونفری دارند منو نگاه میکنند ولبخند ملیحی ودر عین حال شیطنت امیزی هم بر لبانشون نقش بسته.با خودم گفتم مثل اینکه موضوع جدیه این دوتا وروجک برای من نقشه ای دارند.با همین فکر سراغ پتوهایی که اخر چادر روی هم انباشته شده بود رفتم و دوتاپتو برداشتم ورفتم خوابیدم .نیمه های شب احساس کردم یکی داره خیلی اروم نوازشم میکنه واسمم رو صدا میزنه چشمهام رو که باز کردم اهری و قمصری رو بالای سرم دیدم .متوحه شدم که دیگه باید باشون همراه بشم .اون موقع شب هم هنوز داشتند لبخند میزدند .به هر حال سه نفری از چادر اومدیم بیرون یه فانوس دست اهری بود که نورش خیلی کم بود اهری جلو من وسط وقمصری پشت سر من حرکت کردیم ازشیار اول گذشتیم وبه اینجا رسیدیم اینجا نزدیک این قبر دیگه چهره اون دوتا شاید افروخته شده بود .مسعود فانوس رو بالای قبر گذاشت وبعد قمصری گفت :برادرامامی من میرم توی قبر وشما برام دعا بخون نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود اینا چی فکر میکنند من کی هستم اینا چقدر پاک ومعصوم هستند چقدر راحت تو دل شب بلند میشن میان اینجا وبا معشوق خودشون راز و نیاز میکنند .من که تعریف میکردم احساس کردم فخرالدین داره اشکهاش رو پاک میکنه .از شما چه پنهون خودم هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم .ادامه دادم ..اونا که متوجه حال من شدند رعایت حال منو کردند .تو این لحظه اهری رفت داخل قبر دراز کشید چشمها رو بست انگار هزار ساله که خوابیده وقمصری شروع کرد :السلام علیک یا ابا عبدالله.السلام علیک یابن رسول الله.موهای بدنم سیخ شده بود از این صحنه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم از دیدن این صحنه ها هردوشون گریه میکردند بعد از چند لحظه جاشون رو عوض کردند قمصری داخل قبر رفت و اهری میخوند ومن هم تماشاگر این صحنه های ناب که یک عاشق چقدر زیبا وقشنگ خودش رو به معشوقش نشون میده .حالا دیگه سکوت بود وسکوت بین من و فخرالدین دیگه صدای اذان بگوش میرسید اروم اروم به سمت حسینیه حرکت کردیم.سالهاست از اون خاطره میگذرد اما من مطمءنم فخرالدین اخری باری نبود که از اون قبر به سمت حسینیه حرکت میکرد .روحش شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد